داستانی که در این مقاله به آن میپردازیم ، داستان انگلیسی هیولا در رخت آویز برای کودکان + ترجمه است .
داستان هیولا از داستانی برگرفته شده است که معمولا همه بچه ها با آن درگیر هستند ، قصه ی خوابیدن شب و ترس از تاریکی 🙂
خانواده های گرامی میتوانند با خواندن داستان ها و قصه های انگلیسی برای کودکشان علاوه بر این که کودکان را با زبان انگلیسی آشنا میکنند و بسیاری از لغات را به آنها به صورت غیر مستقیم آموزش میدهند ، میتوانند یک بار برای همیشه ترس کودکان را از شب در غالب داستان از بین ببرید .
داستان انگلیسی هیولا در رخت آویز برای کودکان + ترجمه
The Monster In The Wardrobe
There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he
was too old to be allowed to keep sleeping with the light on
That first night he was paralysed with fear, his mind full of monsters. So much so , that he went over to his wardrobe to get a flashlight . But when he
opened the wardrobe door he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world
The monster took a step backwards, grabbed its many colored hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock
and fear subsided . He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there
The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster
told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the
monster, who had an enormous head full of mouths and hair
The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realised that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To
lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first
time either of them had seen such creatures , but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends
And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures
visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them
ترجمه داستان هیولا در رختآویز
روزی روزگاری پسربچهای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی سر رسید که آنقدری بزرگ شده بود
که اجازه نداشت درحالیکه چراغها روشن باشد، بخوابد.
آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، بهسوی رختآویزش رفت، تایک چراغقوه بردارد. اما وقتی درب رختآویز را باز کرد، بایک
هیولا رودررو شد، و بزرگترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.
هیولایکقدم به عقب برگشت. و با شاخکهایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا بهقدری گریهاش را طول داد که شوک و ترس پسربچه
فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چهکار میکرد.
هیولا گفت که در رختآویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچگاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهرهی پسربچه با چشم و
گوش و دماغ، وحشتناکترین چیزی به نظر میآمد که تابهحال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت کهیک کلهی بزرگ پر از دهان و مو داشت.
هردوی آنها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفتهرفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیکچیز میترسیدند: از ناشناختهها. برای اینکه ترسشان بریزد،
تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیلها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از
آنها این مخلوقات را میدیدند؛ آنها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.
باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این
بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاقخواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آنها بترسد،یاد گرفت که آنها را بشناسد و با آنها رفیق شود.
داستان های پیشنهادی :
داستان انگلیسی خرگوش سخاوتمند برای کودکان + ترجمه
+
داستان انگلیسی راز سکهی گمشده برای کودکان + ترجمه
+
داستان پینوکیو به انگلیسی برای کودکان + ترجمه
می خواهیم یک آموزشگاه زبان کودکان در غرب تهران به شما معرفی کنیم. آموزشگاه زبان بادبادک یکی از بهترین آموزشگاه های ویژه کودکان در غرب تهران است.
آموزشگاه تخصصی زبان کودک بادبادک با استفاده از روش ها و شیوه های نوین زبان آموزان 3 تا 7 سال و 7 تا 14 سال را برای شرکت در آزمون های تافل و اخذ مدرک زبان انگلیسی تافل TOEFL برای کودکان ، آماده می نماید .
شیوه آموزشی که بادبادک را به نوعی بهترین آموزشگاه زبان کودکان در تهران نموده است و این موسسه از آن استفاده می کند کودکان شما بدون کوچکترین استرسی میتوانند با بازی و موسیقی و روشهای مختلف زبان انگلیسی را یاد بگیرند و ما به شما والدین عزیز توصیه می کنیم تا کودکان خود را در سنین ۳ تا 14 سالگی در آموزشگاه زبان ثبت نام کنید زیرا در نظر روانشناسان آموزش زبان دوم از سنین سه تا پنج سالگی و یا در سنین 7 تا 14 سال باید آغاز شود زیرا کودکان در این سنین به راحتی میتوانند لحظه خود را تقویت کرده و در آینده بسیار راحت و با تسلط بیشتر به زبان انگلیسی صحبت کنند.
از ویژگی های مثبت این آموزشگاه دسترسی آسان و وجود مربی های باتجربه و محیطی بسیار جذاب است. اگر تا بحال آموزشگاه زبان بادبادک را ندیده اید به شما توصیه میکنیم تا با ادرس های گفته شده مراجعه کنید و محیط آموزشگاه و شیوه تدریس را خودتان مشاهده کنید و یا با تماس تلفنی مشاوره های لازم را دریافت کنیم.