Posts Tagged "داستان کوتاه انگلیسی برای کودکان با ترجمه"

20ژوئن2020

داستان و قصه برای کودکان همیشه جذاب بوده است . ما در این مقاله به داستان کوتاه انگلیسی تکه طلا برای کودکان میپردازیم .

قصه ی شب برای همه آشناست و یادآور روزها و شب های خوب کودکی است ، همانطور که میدانید و در مقاله های قبلی ذکر کرده ایم بهترین روش آموزش زبان انگلیسی به کودکان زیر 6 سال به صورت غیر مستقیم است ! خواندن قصه ی شب به زبان انگلیسی برای کودک ایده ی بسیار خوبیست .

شما با این روش هم کودک را در ساعات پایانی شب به آرامش دعوت میکنید هم ذهن او را با کلمات و جملات انگلیسی آشنا میکنید .

 

 

داستان کوتاه انگلیسی تکه طلا برای کودکان

The lump of gold
Paul was a very rich man, but he never spent any of his money
He was scared that someone would steal it
He pretended to be poor and wore dirty old clothes
People laughed at him, but he didn’t care
He only cared about his money
One day, he bought a big lump of gold
He hid it in a hole by a tree
Every night, he went to the hole to look at his treasure
He sat and he looked
‘No one will ever find my gold!’ he said
But one night, a thief saw Paul looking at his gold
And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his
bag and ran away
The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there
It had disappeared
Paul cried and cried
He cried so loud that a wise old man heard him
He came to help
Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold
‘Don’t worry,’ he said
‘Get a big stone and put it in the hole by the tree
‘What?’ said Paul
‘Why?
‘What did you do with your lump of gold?
‘I sat and looked at it every day,’ said Paul
‘Exactly,’ said the wise old man
‘You can do exactly the same with a stone
Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been
very silly. I don’t need a lump of gold to be happy

 

تکه ی طلا
پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.
او می ترسید که کسی آن را بدزدد.
وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.
مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.
او فقط به پولهایش اهمیت می داد.
روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.
آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.
هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.
می نشست و نگاه می کرد.
می گفت: هیچکس نمی تونه طلایی منو پیدا کنه!
اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.
و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!
روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.
ناپدید شده بود!
پاول شروع به داد و بیداد و گریه و زاری کرد!
صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.
او برای کمک آمد.
پاول ماجرای غم انگیز تکه طلا به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.
او گفت: نگران نباش.
سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.
پاول گفت: چی؟
چرا؟
با تیکه طلایت چیکار می کردی؟
پاول گفت: هر روز میشستم و نیگاش می کردم.
پیرمرد دانا گفت: دقیقا.
می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.
پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی
به تیکه طلا ندارم که!


مطالب پیشنهادی :

آموزش حروف و اعداد زبان انگلیسی موزیکال به کودکان

+

آموزش اعداد انگلیسی به کودکان پیش دبستانی


می خواهیم یک آموزشگاه زبان کودکان در غرب تهران به شما معرفی کنیم. آموزشگاه زبان بادبادک یکی از بهترین آموزشگاه های ویژه کودکان در غرب تهران است.

آموزشگاه تخصصی زبان کودک بادبادک با استفاده از روش ها و شیوه های نوین زبان آموزان 3 تا 7 سال و 7 تا 14 سال را برای شرکت در آزمون های تافل و اخذ مدرک زبان انگلیسی تافل TOEFL برای کودکان ، آماده می نماید .

شیوه آموزشی که بادبادک را به نوعی بهترین آموزشگاه زبان کودکان در تهران نموده است و این موسسه از آن استفاده می کند کودکان شما بدون کوچکترین استرسی میتوانند با بازی و موسیقی و روشهای مختلف زبان انگلیسی را یاد بگیرند و ما به شما والدین عزیز توصیه می کنیم تا کودکان خود را در سنین ۳ تا 14 سالگی در آموزشگاه زبان ثبت نام کنید زیرا در نظر روانشناسان آموزش زبان دوم از سنین سه تا پنج سالگی و یا در سنین 7 تا 14 سال باید آغاز شود زیرا کودکان در این سنین به راحتی می‌توانند لحظه خود را تقویت کرده و در آینده بسیار راحت و با تسلط بیشتر به زبان انگلیسی صحبت کنند.

از ویژگی های مثبت این آموزشگاه دسترسی آسان و  وجود مربی های باتجربه و محیطی بسیار جذاب است. اگر تا بحال آموزشگاه زبان بادبادک را ندیده اید به شما توصیه می‌کنیم تا با ادرس های گفته شده مراجعه کنید و محیط  آموزشگاه و شیوه تدریس را خودتان مشاهده کنید و یا با تماس تلفنی مشاوره های لازم را دریافت کنیم.

29فوریه2020

داستان کوتاه انگلیسی سطح متوسط

 

آموزش زبان انگلیسی از روش های مختلفی صورت میگیرد. یکی از این روش ها استفاده از کتابهای داستان است.

اما در این روش نکاتی هست که شما باید رعایت کنید:

داستان باید مناسب سطح زبانی خودتان باشد (از طریق شرکت در آزمون تعیین سطح)

داستان باید جذاب باشد تا توجه شما را به خود جلب کند.

اگر میخواهید از داستان ها برای آموزش زبان انگلیسی به کودکتان استفاده کنید ، توجه داشته باشید که داستان سرشار از تصاوری کودکانه باشد تا توجه کودکتان را جلب کند.

ما در این مقاله داستان کوتاه انگلیسی سطح متوسط را قرار میدهیم اما به شما عزیزان چند توصیه داریم :

اگر قصد آموزش زبان انگلیسی به کودکانتان در منزل را دارید توجه داشته باشید که این مساله گاها شاید به ضرر شما باشد. زیرا درصورت عدم رعایت قوانین لازمه ممکن است کودکتان از زبان انگلیسی دلزده شود و دیسگر نتوانید او را برای آموزش متقاعد کنید. اگر میخواهید اصول و قواعد آموزش زبان به کودکان در منزل را بدانید وارد لینک زیر شوید:

 

آموزش زبان به کودکان در منزل

 

اما حال نمونه داستان کوتاه انگلیسی سطح متوسط را برایتان قرار میدهیم.

داستان کوتاه انگلیسی سطح متوسط

 

1)

The Bachelor’s Lesson

A keen young bachelor had finished his studies at the university. As soon as he had received his diploma, he asserted to everyone he met that he was the smartest person in town.

“I excel at everything I study,” he said, bragging about his knowledge. “I’ve mastered calculus and physiology. I even understand the great theoretical teachings of science, such as relativity. There is nothing that I don’t know. Whether it’s the movements of celestial objects, like planets and stars, or how to harness the power of radioactive substances, I know everything.”

But actually, there was something the bachelor did not know. Though his analytic abilities were great, he failed to notice he was missing something very important in his life.

One day while walking through town, the bachelor witnessed a collision between two cars. Both drivers appeared to be injured, but the scholar only stood and watched.

He thought to himself, “Those idiots should have been more alert. They really must not be very competent.” He never thought the drivers needed help.

“Please help me,” said the female driver in a weak voice. “Help me, too,” said the male driver. “I’m hurt and can’t move.”

Suddenly the bachelor realized he was the only person near the accident. He quit thinking and ran to help the drivers. He carefully helped them out of their vehicles and then called an ambulance.

The drivers were saved, and the bachelor felt the best he had in his entire life. Studying mythology, sociology, and geology didn’t give him this wonderful feeling. It was the act of helping others, not his cognitive skills, that gave him this great feeling.

He had learned an important lesson. He learned that intellect isn’t everything; being helpful is just as important. “Having only a brain is not enough,” he thought. “You must also have a heart.”

 

2)

 

برای افزایش یا کاهش صدا از کلیدهای بالا و پایین استفاده کنید.
In the middle of the ocean, there is a small island shaped like an arc.

در دل اقیانوس جزیره کوچکی به شکل کمان وجود دارد.

Here, monkeys play on the beach and in the trees.

در اینجا، میمونها در ساحل و روی درختان بازی می کنند.

But how did the monkeys get there?

اما میمونها چطور به اینجا آمده اند؟

Once, an English admiral was exploring Africa when he found hundreds of monkeys.

روزی دریاسالاری در حال اکتشاف آفریقا بود که صدها میمون پیدا کرد.

The admiral’s character was mean.

این دریاسالار آدم پستی بود.

He thought, “I could sell these monkeys and become very rich!

او با خودش فکر کرد که ” این میمونها را بفروشم و پولدار شوم!

I’m going to take them to England.”

آنها را به انگلستان خواهم برد.”

So the admiral set traps to catch the monkeys.

به همین دلیل چندین دام نهاد تا میمونها را بگیرد.

He put stakes in the ground, tied string around them and made loops in the string.

او در زمین تیرکهای ( میخ چوبی) فرو کرد و دور آنها را با نخ بست و داخل نخ ها حلقه هایی ایجاد کرد.

When the monkeys ran through the forest, their feet got caught in the loops, and they couldn’t escape.

میمونها موقع دویدن در جنگل، پایشان داخل حلقه ها می رفت و نمی توانستند فرار کنند.

Then the admiral put the monkeys in cages on his ship and sailed away.

سپس آن دریاسالار میمونها را در قفس انداخت و سوار کشتی کرد و رفت.

The cages were small and uncomfortable.

قفسها کوچک و آزار دهنده بودند.

There was no soft hay for the monkeys to sleep on.

کاه نرمی وجود نداشت که میمونها روی آن بخوابند.

Instead, they slept on branches with sharp thorns that cut into the monkeys’ flesh.

در عوض، ناچار بودند روی شاخ و برگهای تیغ دار بخوابند که در تنشان فرو می رفت.

For dinner, he gave them tiny pieces of sour grapefruit to eat.

او برای شام به آنها گریپ فروتهای ترش می داد.

The monkeys grew hungry and weak.

میمونها گرسنه و ضعیف شدند.

But one day, the admiral hired a new steward.

اما یک روز، دریاسالار یک مهماندار جدید استخدام کرد.

He was a kind man with a good conscience.

او مرد مهربان و با وجدانی بود.

He was horrified to see the thin monkeys in the cages.

او از دیدن میمونهای ضعیف داخل قفس شوکه کرد.

So one night he let them out.

بنابراین یک شب آنها را آزاد کرد.

The monkeys ran and played all over the ship!

میمونها فرار کردند و شروع به بازی در ساسر کشتی کردند.

They attacked the admiral and the steward and ate their food.

آنها به دریاسالار و مهماندار کشتی حمله کردند و غذاهایشان را خوردند.

They completely wrecked the ship.

آنها کشتی را داغون کردند.

One monkey ran into a kerosene lamp, and it fell over.

یکی از میمونها به یک چراغ نفتی برخورد کرد و چراغ افتاد.

The ship caught fire and began to sink!

کشتی آتش گرفت و شروع به غرق شدن کرد.

The whole crew was lost except for the monkeys.

همه خدمه کشتی ناپدید شدند به جز میمونها.

After the accident, the monkeys jumped onto a raft.

بعد از این حادثه، به داخل یک کلک پریدند.

They floated away from the fiery blaze of the ship.

آنها از آتش شعله ور کشتی دور شدند.

In the morning, they saw a little island in the distance.

هنگام صبح، از دور جزیره کوچکی را دیدند.

The monkeys used a piece of wood as a paddle, and they went toward it.

میمونها از یک تکه چوب بجای پارو استفاده کردند و به سمت جزیره رفتند.

They found the island shaped like an arc.

آنها جزیره ای کمانی شکل پیدا کردند.

They felt so happy to find a new home, and they still live there today.

آنها بابت پیدا کردن خانه ای جدید خیلی خوشحال بودند و هنوز تا به امروز در آنجا زندگی می کنند.

 


می خواهیم یک  آموزشگاه زبان کودکان در غرب تهران به شما معرفی کنیم. آموزشگاه زبان بادبادک یکی از بهترین آموزشگاه های ویژه کودکان در غرب تهران است.

آموزشگاه تخصصی زبان کودک بادبادک با استفاده از روش ها و شیوه های نوین زبان آموزان 3 تا 7 سال و 7 تا 14 سال را برای شرکت در آزمون های تافل و اخذ مدرک زبان انگلیسی تافل TOEFL برای کودکان ، آماده می نماید .

شیوه آموزشی که بادبادک را به نوعی بهترین آموزشگاه زبان کودکان در تهران نموده است و این موسسه از آن استفاده می کند کودکان شما بدون کوچکترین استرسی میتوانند با بازی و موسیقی و روشهای مختلف زبان انگلیسی را یاد بگیرند و ما به شما والدین عزیز توصیه می کنیم تا کودکان خود را در سنین ۳ تا 14 سالگی در آموزشگاه زبان ثبت نام کنید زیرا در نظر روانشناسان آموزش زبان دوم از سنین سه تا پنج سالگی و یا در سنین 7 تا 14 سال باید آغاز شود زیرا کودکان در این سنین به راحتی می‌توانند لحظه خود را تقویت کرده و در آینده بسیار راحت و با تسلط بیشتر به زبان انگلیسی صحبت کنند.

از ویژگی های مثبت این آموزشگاه دسترسی آسان و  وجود مربی های باتجربه و محیطی بسیار جذاب است. اگر تا بحال آموزشگاه زبان بادبادک را ندیده اید به شما توصیه می‌کنیم تا با ادرس های گفته شده مراجعه کنید و محیط  آموزشگاه و شیوه تدریس را خودتان مشاهده کنید و یا با تماس تلفنی مشاوره های لازم را دریافت کنیم.

16مه2019

آموزش زبان انگلیسی به کودکان همواره با مشکلاتی روبرو بوده است زیرا کودکان بازیگوش هستند و تمرکز کافی برای آموزش زبان انگلیسی ندارند از همین رو والدین به دنبال روش هایی برای آموزش زبان انگلیسی به کودکان هستند. یکی از چالش های آموزش زبان انگلیسی به کودکان استفاده از داستان های زبان انگلیسی کوتاه برای کودکان است شما باید داستانی را انتخاب کنید که بسیار ساده و قابل فهم باشد و کودکان بتوانند با خواندن آن ها زبان خود را تقویت کنند. ما در این سایت روش های مختلفی برای آموزش زبان انگلیسی به کودکان برای تان توضیح داده ایم و شما میتوانید با مراجعه به بخش اخبار سایت از روش های آموزش زبان انگلیسی به کودکان مطلع شوید اما در این مقاله یک داستان انگلیسی کوتاه برای کودکان قرار می‌دهیم. امیدوارم که این مقاله پاسخگوی نیاز شما باشند.

داستان انگلیسی کوتاه برای کودکان

داستان انگلیسی کوتاه برای کودکان

یک داستان انگلیسی کوتاه برای کودکان را در زیر به شما ارائه می دهیم.

The lump of gold
Paul was a very rich man, but he never spent any of his money
He was scared that someone would steal it
He pretended to be poor and wore dirty old clothes
People laughed at him, but he didn’t care
He only cared about his money
One day, he bought a big lump of gold
He hid it in a hole by a tree
Every night, he went to the hole to look at his treasure
He sat and he looked
‘No one will ever find my gold!’ he said
But one night, a thief saw Paul looking at his gold
And when Paul went home, the thief picked up the lump of gold, slipped it into his bag and ran away
The next day, Paul went to look at his gold, but it wasn’t there
It had disappeared
Paul cried and cried
He cried so loud that a wise old man heard him
He came to help
Paul told him the sad tale of the stolen lump of gold
‘Don’t worry,’ he said
‘Get a big stone and put it in the hole by the tree’
‘What?’ said Paul
‘Why’
‘What did you do with your lump of gold’
‘I sat and looked at it every day,’ said Paul
‘Exactly,’ said the wise old man
‘You can do exactly the same with a stone’
Paul listened, thought for a moment and then said, ‘Yes, you’re right. I’ve been very silly. I don’t need a lump of gold to be happy!’

تکه طلا
پاول مرد بسیار ثروتمندی بود اما هیچ وقت از پولهایش خرج نمی کرد.
او می ترسید که کسی آن را بدزدد.
وانمود می کرد فقیر است و لباسهای کثیف و کهنه می پوشید.
مردم به او می خندیدند ولی او اهمیتی نمی داد.
او فقط به پول هایش اهمیت می داد.
روزی یک تکه بزرگ طلا خرید.
آن را در چاله ای نزدیک یک درخت مخفی کرد.
هر شب کنار چاله می رفت تا به گنجش نگاه کند.
می نشست و نگاه می کرد.
می گفت: «هیچکس نمی تونه طلای منو پیدا کنه!»
اما یک شب دزدی پاول را هنگام نگاه به طلایش دید.
و وقتی پاول به خانه رفت دزد تکه ی طلا را برداشت، آن را درون کیسه اش انداخت و فرار کرد!
روز بعد، پاول رفت تا طلایش را نگاه کند اما طلا آنجا نبود.
ناپدید شده بود!
پاول شروع به داد و بیداد و گریه و زاری کرد!
صدایش آنقدر بلند بود که پیرمرد دانایی آن را شنید.
او برای کمک آمد.
پاول ماجرای غم انگیز تکه طلای به سرقت رفته را برایش تعریف کرد.
او گفت: «نگران نباش.»
«سنگ بزرگی بیار و توی چاله ی نزدیک درخت بذار.»
پاول گفت: «چی؟»
«چرا؟»
«با تیکه طلات چیکار می کردی؟»
پاول گفت: «هر روز میشستم و نیگاش می کردم.»
پیرمرد دانا گفت: «دقیقا».
«می تونی دقیقا همین کارو با یه سنگ هم بکنی.»
پاول گوش داد و کمی فکر کرد و بعد گفت: «آره راست میگی. چقدر نادون بودم. من واسه خوشحال بودن نیازی به تیکه طلا ندارم که!»