Posts Tagged "داستان انگلیسی کوتاه برای کودکان"

23جولای2020

داستانی که در این مقاله به آن میپردازیم ، داستان انگلیسی هیولا در رخت آویز برای کودکان + ترجمه است .

داستان هیولا از داستانی برگرفته شده است که معمولا همه بچه ها با آن درگیر هستند ، قصه ی خوابیدن شب و ترس از تاریکی 🙂

خانواده های گرامی میتوانند با خواندن داستان ها و قصه های انگلیسی برای کودکشان علاوه بر این که کودکان را با زبان انگلیسی آشنا میکنند و بسیاری از لغات را به آنها به صورت غیر مستقیم آموزش میدهند ، میتوانند یک بار برای همیشه ترس کودکان را از شب در غالب داستان از بین ببرید .

داستان انگلیسی هیولا در رخت آویز برای کودکان + ترجمه

 

داستان انگلیسی هیولا در رخت آویز برای کودکان + ترجمه

The Monster In The Wardrobe

There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he

was too old to be allowed to keep sleeping with the light on

That first night he was paralysed with fear, his mind full of monsters. So much so , that he went over to his wardrobe to get a flashlight . But when he

opened the wardrobe door he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world

The monster took a step backwards, grabbed its many colored hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock

and fear subsided . He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there

The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster

told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the

monster, who had an enormous head full of mouths and hair

The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realised that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To

lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first

time either of them had seen such creatures , but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends

And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures

visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them

 

داستان انگلیسی هیولا در رخت آویز برای کودکان + ترجمه

ترجمه داستان هیولا در رخت‌آویز

روزی روزگاری پسربچه‌ای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی سر رسید که آن‌قدری بزرگ شده بود

که اجازه نداشت درحالیکه چراغ‌ها روشن باشد، بخوابد.

آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، به‌سوی رخت‌آویزش رفت، تایک چراغ‌قوه بردارد. اما وقتی درب رخت‌آویز را باز کرد، بایک

هیولا رودررو شد، و بزرگ‌ترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.

هیولایک‌قدم به عقب برگشت. و با شاخک‌هایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا به‌قدری گریه‌اش را طول داد که شوک و ترس پسربچه

فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چه‌کار میکرد.

هیولا گفت که در رخت‌آویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچ‌گاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهره‌ی پسربچه با چشم و

گوش و دماغ، وحشتناک‌ترین چیزی به نظر میآمد که تابه‌حال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت کهیک کله‌ی بزرگ پر از دهان و مو داشت.

هردوی آن‌ها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفته‌رفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیک‌چیز میترسیدند: از ناشناخته‌ها. برای اینکه ترسشان بریزد،

تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیل‌ها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از

آن‌ها این مخلوقات را میدیدند؛ آن‌ها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.

باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این

بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاق‌خواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آن‌ها بترسد،یاد گرفت که آن‌ها را بشناسد و با آن‌ها رفیق شود.

 

داستان انگلیسی هیولا در رخت آویز برای کودکان + ترجمه


داستان های پیشنهادی :

داستان انگلیسی خرگوش سخاوتمند برای کودکان + ترجمه 

+

داستان انگلیسی راز سکه‌ی گم‌شده برای کودکان + ترجمه

+

داستان پینوکیو به انگلیسی برای کودکان + ترجمه 


می خواهیم یک آموزشگاه زبان کودکان در غرب تهران به شما معرفی کنیم. آموزشگاه زبان بادبادک یکی از بهترین آموزشگاه های ویژه کودکان در غرب تهران است.

آموزشگاه تخصصی زبان کودک بادبادک با استفاده از روش ها و شیوه های نوین زبان آموزان 3 تا 7 سال و 7 تا 14 سال را برای شرکت در آزمون های تافل و اخذ مدرک زبان انگلیسی تافل TOEFL برای کودکان ، آماده می نماید .

شیوه آموزشی که بادبادک را به نوعی بهترین آموزشگاه زبان کودکان در تهران نموده است و این موسسه از آن استفاده می کند کودکان شما بدون کوچکترین استرسی میتوانند با بازی و موسیقی و روشهای مختلف زبان انگلیسی را یاد بگیرند و ما به شما والدین عزیز توصیه می کنیم تا کودکان خود را در سنین ۳ تا 14 سالگی در آموزشگاه زبان ثبت نام کنید زیرا در نظر روانشناسان آموزش زبان دوم از سنین سه تا پنج سالگی و یا در سنین 7 تا 14 سال باید آغاز شود زیرا کودکان در این سنین به راحتی می‌توانند لحظه خود را تقویت کرده و در آینده بسیار راحت و با تسلط بیشتر به زبان انگلیسی صحبت کنند.

از ویژگی های مثبت این آموزشگاه دسترسی آسان و  وجود مربی های باتجربه و محیطی بسیار جذاب است. اگر تا بحال آموزشگاه زبان بادبادک را ندیده اید به شما توصیه می‌کنیم تا با ادرس های گفته شده مراجعه کنید و محیط  آموزشگاه و شیوه تدریس را خودتان مشاهده کنید و یا با تماس تلفنی مشاوره های لازم را دریافت کنیم.

16جولای2020

قصه و داستان ها محبوبیت زیادی در میان کودکان دارد . ما در این مقاله به داستان پینوکیو به انگلیسی برای کودکان + ترجمه میپردازیم .

 داستان پینوکیو یکی از قدیمی ترین داستان هایی است که در هر نسل خاطره ی بسیار شیرینی را بر جای گذاشته است . این داستان به دلیل اینکه تصویر ذهنی بسیار جالبی را میتواند در ذهن  کودکان بر جای بگذارد یکی از پر طرفدار ترین و محبوب ترین داستان ها در بین کودکان است .

 

داستان پینوکیو به انگلیسی برای کودکان + ترجمه

داستان پینوکیو به انگلیسی برای کودکان + ترجمه 

 

Pinocchio
Geppetto has no children. But he wants a child. “I will make a son from wood!” so he makes Pinocchio

A fairy appears.and says to Pinocchio, “now, you can move and speak. Be a good boy, and you will be a real boy

The next morning, Pinocchio says, “good morning father!” Geppetto is very happy. And he sends Pinocchio to school. When Pinocchio goes to school, he meets a fox and a cat. They say, “let’s go to a puppet show

So Pinocchio goes with them. Pinocchio sees a puppet show. Suddenly, the fox and the cat lock Pinocchio in a cellar. They plan to sell Pinocchio for money

The fairy appears. Pinocchio lies to her. “I was kidnapped!” suddenly Pinocchio’s nose grows long. When Pinocchio tells the truth a woodpecker makes Pinocchio’s nose small again

Pinocchio runs home. But then he meets boys in a wagon. “come with us to Toyland!” the boys say. So Pinocchio follows them. Pinocchio plays at Toyland for many days. And he turns into the donkey. Again, the fairy appears. She makes Pinocchio a wooden boy again

Pinocchio comes back home. But he doesn’t see Geppetto. A sea gull tells him, “Geppetto was looking for you. And a whale ate him

Pinocchio jumps into the sea. And a whale comes, and swallows him. “oh, no!” Pinocchio goes into the whale’s stomach. Pinocchio finds Geppetto. They make a big fire. So the whale sneezes. “Ahchoo!” and the whale spits out Geppetto and Pinocchio

The fairy is waiting for Geppetto and Pinocchio at home. “good boy! You saved Geppetto!’ then she makes Pinocchio into a real boy. Pinocchio isn’t a wooden boy any longer

داستان پینوکیو به انگلیسی برای کودکان + ترجمه

 

پینوکیو

ژِپِتو هیچ بچه‌ای نداره. ولی دلش می‌خواد، بچه داشته باشه. “من برای خودم یه پسر چوبی می‌سازم.” بنابراین اون، پینوکیو رو می‌سازه.

یه فرشته میاد و به پینوکیو می‌گه: “حالا می‌تونی حرکت کنی و حرف بزنی. پسر خوبی باش تا تبدیل به یه پسر واقعی بشی.”

صبح روز بعد، پینوکیو گفت: “صبح‌بخیر، بابا!” ژپتو خیلی خوشحال شد. و پینوکیو رو فرستاد مدرسه. وقتی پینوکیو می‌ره به مدرسه، تو راه یه روباه و یه گربه می‌بینه. اونها می‌گن: “بیا بریم نمایش خیمه‌شب بازی.” پینوکیو هم با اونها میره.

پینوکیو نمایش خیمه‌شب بازی رو می‌بینه. یهو، روباه و گربه پینوکیو رو تو انبار زندانی می‌کنن. اونها می‌خوان پینوکیو رو بفروشن.

فرشته مهربون پیداش میشه. پینوکیو بهش دروغ می‌گه. “منو دزدین!” یه دفعه‌ای، دماغ پینوکیو دراز میشه. وقتی پینوکیو، حقیقت رو میگه، دارکوب دماغ پینوکیو رو دوباره کوچیک می‌کنه.

پینوکیو برمی‌گرده خونه. بعد، پینوکیو چندتا پسر رو تو کالسکه می‌بینه. پسرها می‌گن: “بیا با ما بریم به سرزمین اسباب‌بازی.” پینوکیو هم دنبال اونها میره.پینوکیو تو سرزمین اسباب‌بازی برای چند روز بازی می‌کنه. و تبدیل به الاغ می‌شه. دوباره فرشته مهربون پیداش میشه. اون پینوکیو رو دوباره تبدیل به پسر چوبی می‌کنه.

پینوکیو برمی‌گرده خونه، ولی ژپتو رو نمی‌بینه. مرغ دریایی بهش می‌گه: “ژپتو داشت دنبال تو می‌گشت، که یه کوسه خوردش!”

پینوکیو پرید توی دریا. کوسه اومد و قورتش داد. “اوه، نه!”پینوکیو رفت توی شکم کوسه. پینوکیو ژپتو رو پیدا کرد. اونها یه آتیش گنده درست کردن. کوسه به عطسه کردن افتاد. “هاپچی!” کوسه ژپتو و پینوکیو رو انداخت بیرون از شکمش.

فرشته مهربون تو خونه منتظر ژپتو و پینوکیو بود. “پسر خوب، تو ژپتو رو نجات دادی!” بعد اون پینوکیو رو تبدیل به پسر واقعی کرد. پینوکیو دیگه پسر چوبی نیست.

 

داستان پینوکیو به انگلیسی برای کودکان + ترجمه


مطالب پیشنهادی :

داستان انگلیسی لاک پشت و خرگوش برای کودکان + ترجمه

+

داستان جوجه اردک زشت به انگلیسی با ترجمه 

+

داستان کوتاه انگلیسی گربه برای کودکان + ترجمه


می خواهیم یک آموزشگاه زبان کودکان در غرب تهران به شما معرفی کنیم. آموزشگاه زبان بادبادک یکی از بهترین آموزشگاه های ویژه کودکان در غرب تهران است.

آموزشگاه تخصصی زبان کودک بادبادک با استفاده از روش ها و شیوه های نوین زبان آموزان 3 تا 7 سال و 7 تا 14 سال را برای شرکت در آزمون های تافل و اخذ مدرک زبان انگلیسی تافل TOEFL برای کودکان ، آماده می نماید .

شیوه آموزشی که بادبادک را به نوعی بهترین آموزشگاه زبان کودکان در تهران نموده است و این موسسه از آن استفاده می کند کودکان شما بدون کوچکترین استرسی میتوانند با بازی و موسیقی و روشهای مختلف زبان انگلیسی را یاد بگیرند و ما به شما والدین عزیز توصیه می کنیم تا کودکان خود را در سنین ۳ تا 14 سالگی در آموزشگاه زبان ثبت نام کنید زیرا در نظر روانشناسان آموزش زبان دوم از سنین سه تا پنج سالگی و یا در سنین 7 تا 14 سال باید آغاز شود زیرا کودکان در این سنین به راحتی می‌توانند لحظه خود را تقویت کرده و در آینده بسیار راحت و با تسلط بیشتر به زبان انگلیسی صحبت کنند.

از ویژگی های مثبت این آموزشگاه دسترسی آسان و  وجود مربی های باتجربه و محیطی بسیار جذاب است. اگر تا بحال آموزشگاه زبان بادبادک را ندیده اید به شما توصیه می‌کنیم تا با ادرس های گفته شده مراجعه کنید و محیط  آموزشگاه و شیوه تدریس را خودتان مشاهده کنید و یا با تماس تلفنی مشاوره های لازم را دریافت کنیم.

27ژوئن2020

قصه ها پرطرفدار ترین سرگرمی برای کودکان زیر 12 سال است . ما در این مقاله داستان انگلیسی جک و لوبیای سحرآمیز برای کودکان + ترجمه ، که یکی از معروف ترین داستان های دنیاست برای شما فراهم کرده ایم .

شما عزیزان میتوانید به عنوان قصه شب این داستان ها را برای کودکان خود بخوانید و ذهن کودک را برای آموزش زبان انگلیسی آماده کنید همچنین کودک را با لغات و اصطلاحات انگلیسی آشنا کنید .

 

داستان انگلیسی جک و لوبیای سحرآمیز برای کودکان + ترجمه

 

داستان انگلیسی جک و لوبیای سحرآمیز برای کودکان + ترجمه

Jack and the Beanstalk Once upon a time, a boy named Jack got himself into the biggest, most humongous heap of trouble ever. It all started when Jack’s mama asked him to milk the old cow. But Jack decided he was tired of milking cows. “No way, no how. I’m not milking this brown cow now,” said Jack, and he decided to sell the old cow, so he’d never have to milk it again! Jack was on his way to market to sell the cow when he came across a peddler. “Hi, Mr. Peddler,” said Jack. “Where are you headed?” asked the peddler. “I’m going to sell my cow at the market,” Jack answered. “Why sell your cow?” asked the peddler. “Trade her for beans!” “Beans?” asked Jack. “Not just any kind of beans,” said the peddler, “magic beans.” “What do they do?” asked Jack. “They do magic!” said the peddler. “Magic? Sold!” said Jack, and he traded the cow for three magic beans. Jack got home and told his mama he had sold the cow so he wouldn’t have to milk her anymore. “Oh dear, you did what?” Jack’s mama asked. “I sold her for magic beans,” said Jack. “You sold a cow for magic beans?” Jack’s mama couldn’t believe what Jack was telling her. “There’s no such thing as magic beans,” she said as she threw the beans out the window. “Well, I did make them disappear, but that still doesn’t make them magic!” Suddenly, the ground rumbled and began to shake. A magic beanstalk grew up right before their eyes! Jack saw it and immediately began to climb the tall beanstalk. “Get back here this instant!” called Jack’s mama, but Jack wasn’t listening
Jack climbed up and up and up and up the beanstalk. At the top of the beanstalk, Jack found a giant castle. He walked up to the giant door, cracked it open, and went inside. Inside the castle, Jack saw the most amazing thing he had ever seen. It was a goose. But it wasn’t just any old ordinary goose. This goose laid eggs made of gold! “That is so cool,” thought Jack. “Think of all the things you could do with golden eggs!” And then, Jack got the worst idea he’d ever had—he was going to take the goose! Jack lifted the goose off of its perch. Just then, the biggest, most fearsome, and only giant Jack had ever seen came into the room. The giant saw that his goose wasn’t in its usual spot! “Fee fi fo funch, if you took my goose, I’ll eat you for lunch!” “Oh no,” thought Jack. “That giant’s going to eat me! I’ve got to get out of here without him seeing me!” Quietly and carefully, Jack took the goose and made his way toward the door. He was almost out of the room when—honk! The goose cried out and the giant spotted Jack! “Fee fi fo fummy, give that back or I’ll call my mummy!” roared the giant. “Ahhh!” screamed Jack. He ran toward the beanstalk. Jack ran as quickly as he could down the beanstalk, but the giant was following close behind. Just as Jack put his feet back on the ground, the giant picked up Jack in his enormous hands. “Fee fi fo fummy, I bet you taste yum yum yummy!” said the giant. Just as the giant was about to eat Jack, the ground began to shake, and there, standing right behind the giant, was an even bigger, taller, more humongous lady giant! “Two giants!” thought Jack. “They’ll eat me now for sure!” “Put that boy down, Willifred,” the giant mama told her son. The giant put Jack back down on the ground. “Now what have I told you?” she asked. “Don’t eat other kids,” said the giant sheepishly. “That’s right, we don’t eat other kids,” said the mama giant. “But he took my goose!” cried the giant. Just then, Jack’s mama came out of the farmhouse. “What on earth is going on here?” she asked. “Well,” Jack began, “there was this castle, and inside was the coolest goose ever—it lays golden eggs! As I was taking it, this giant kid came in and was all ‘fee fi fo fum’ and then I—” “You mean you took this boy’s goose?”
Jack’s mama interrupted. “Yeah, but it lays golden eggs!” Jack paused and thought about it. “Huh. Now that you mention it, I guess that wasn’t very nice,” said Jack. Jack looked at the giant. “I’m sorry I took your goose. I know I shouldn’t take things that don’t belong to me.” “That’s OK. I suppose I should’ve asked you to give me back the goose without trying to eat you. I’m sorry too,” said the giant. “Hey, do you want to play baseball?” Jack and the giant became good friends, using the beanstalk to visit each other whenever they wanted. “You know,” Jack said, “if it weren’t for those three magic beans, I never would have learned how to play giant baseball.” “You’re right,” said the giant. “I’d say the whole adventure was a giant success!”

ترجمه داستان لوبیای سحرآمیز به انگلیسی

جک و لوبیای سحرآمیز یکی بود یکی نبود. پسری به اسم جک خودش را در گندهترین دردسر انداخت. همهچیز وقتی شروع شد که مادرش از او خواست گاو پیرشان را بدوشد. اما جک فکر کرد که دیگر از دوشیدن آن گاو خسته شده است. جک گفت: اصلاً امکان نداره. من الان اون گاو حنایی پیرو نمیدوشم. او تصمیم گرفت گاو پیر را بفروشد تا دیگر مجبور نباشد شیر آن را بدوشد! جک به بازار میرفت تا گاو را بفروشد که دستفروشی را سر راهش دید. جک گفت: سلام آقای پدلر. دستفروش از او پرسید: داری کجا می ری؟ جک جواب داد: میرم که گاومو تو بازار بفروشم. دستفروش پرسید: چرا گاوتو بفروشیش؟ اونو با لوبیا معامله کن! جک پرسید: لوبیا! دستفروش جواب داد: نه هر لوبیایی. با لوبیاهای سحرآمیز عوض کن. جک پرستتتید: اونا چیکار می کنن؟ دستتتتفروش گفت: اونا جادو می کنن! جک گفت: جادو؟ باشتتته فروختمش! و گاو را با سه دانهی لوبیا معامله کرد. جک به خانه برگشت و به مادرش گفت که گاو را فروخته تا دیگر مجبور نباشد آن را بدوشد. مادر جک پرسید: تو چیکار کردی عزیزم؟ جک گفت: من گاوه رو با لوبیاهای ستتتحرآمیز معامله کردم. تو گاو رو با چند تا لوبیای ستتحرآمیز عوض کردی؟ مادر جک نمیتوانستتت حرف جک را باور کند. او گفت: هیچ لوبیای ستتحرآمیزی وجود نداره. و لوبیاها را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. او گفت: حالا من اونا رو غیب کردم ولی بازم این کار من اونارو سحرآمیز نکرد! ناگهان زمین با غرشی شروع به لرزیدن کرد. بوتهی لوبیایی جلوی چشم آنها از زمین رویید. جک آن را دید و فوراً از بوته بلند لوبیا بالا رفت. مادرش داد زد: همینالان برگرد اینجا! ولی جک گوش نمیداد. جک رفت بالا، بالاتر و بالاتر.
در نوک بوتهی لوبیا قصر بزرگی دید. به طرف در بزرگ آن رفت و بازش کرد و وارد شد. داخل قصر شگفتانگیزترین چیز در تمام عمرش را دید. یک غاز آنجا بود. اما آن غاز از آن غازهای همیشگی و معمولی نبود. آن غاز تخمهای طلا میگذاشتتت! جک با خودش فکر کرد: چه خوب شتتد. فکر کن با این تخمهای طلا چه کارا میشه کرد! و سپس بدترین فکر ممکن به سرش زد- او میخواست غاز را بردارد! جک غاز را از جایی که نشتتستتته بود بلند کرد. در همین لحظه بزرگترین و ترستتناکترین و تنها غولی که جک دیده بود وارد اتاق شد. غول دید که غاز در جای همیشگیاش نیست! غول گفت: هی هو های هانار. اگه تو غاز منو برداشته باشی میخورمت واسه ی ناهار! جک با خودش فکر کرد: اوه نه. این غوله میخاد منو بخوره! باید یه جوری ازاینجا برم بیرون که منو نبینه! او بی سروصدا و یواشکی غاز را برداشت و به طرف در راه افتاد. چیزی نمانده بود که از اتاق بیرون برود که غاز جیغ کشید و غول جک را پیدا کرد! غول نعره زد: هی هو های هَنَم، پسش بده یا صدا میزنم نَنَم! جک جیغی زد: آه! و به طرف ساقه لوبیا دوید. جک با تمام سرعت از ساقه لوبیا پائین آمد اما غول هم پشت سرش پائین میرفت. درست وقتی جک پا روی زمین گذاشت غول او را به روی دستان بزرگش بلند کرد. غول گفت: هی هو های هَزه، حتماً هستی خوشمزه! درست وقتی غول میخواست جک را بخورد زمین شروع به لرزیدن کرد و یک خانم غول بزرگتر، قدبلندتر و گندهتر کنار بچه غول ایستاد! جک با خودش فکر کرد: حالا دو تا شدن. حالا دیگه حتماً منو می خورن! خانم غوله گفت: ویلفرد اون پسر رو بذارش زمین. بچه غول جک را روی زمین گذاشت. خانم غوله پرستتید: به تو چی گفته بودم؟ بچه غول با شتترمندگی گفت: بچههای دیگه رو نخور. خانم غوله گفت : بسیار خوب. ما بچههای دیگه رو نمیخوریم. بچه غول داد زد: ولی اون غاز منو ورداشته! در همین لحظه مادر جک از خانه روستایی بیرون آمد. او پرسید: اینجا چه خبر شده؟ جک شتتتروع به گفتن کرد: خوب اونجا این قصتتتره بود و توش جالبترین غازی که دیدم بود- تخم طلا میذاره! … وقتی داشتم ورش میداشتم این بچه غوله اومد تو و هی های هو و اینا میکرد. بعدش من مادر جک حرف او را قطع کرد: منظورت اینه که غاز این پسرو ورداشتی؟ جک گفت: آره. ولی تخم طلا میذاره. سپس مکثی کرد و راجع به آن کمی فکر کرد. بعد گفت: حالا که گفتی به نظرم خیلی هم جالب نمیاد. جک نگاهی به بچه غول کرد و گفت: از اینکه غاز تو رو برداشتم معذرت میخام. می دونم که نباید چیزی که مال من نیست بردارم. بچه غول گفت: عیبی نداره. به نظرم بهتر بود به جای اینکه بخوام بخورمت ازت میخواستتتم غازو بهم پس بدی. منم معذرت میخام. راستی میای بیسبال بازی کنیم؟ جک و بچه غول دوستتتتان خوبی شتتتدند و هر وقت که میخواستتتتند همدیگر را ببینند از بوته لوبیا استتتتفاده میکردند.
جک گفت :اگه اون سه تا لوبیای سحرآمیز نبودن یاد نمیگرفتم بیسبال غولی بازی کنم. بچه غول گفت: راس میگی. منم میگم که همهی این ماجراها یه موفقیت بزرگ بود!

 

داستان انگلیسی جک و لوبیای سحرآمیز برای کودکان + ترجمه

 


حال می خواهیم یک آموزشگاه زبان کودکان در غرب تهران به شما معرفی کنیم. آموزشگاه زبان بادبادک یکی از بهترین آموزشگاه های ویژه کودکان در غرب تهران است.

آموزشگاه تخصصی زبان کودک بادبادک با استفاده از روش ها و شیوه های نوین زبان آموزان 3 تا 7 سال و 7 تا 14 سال را برای شرکت در آزمون های تافل و اخذ مدرک زبان انگلیسی تافل TOEFL برای کودکان ، آماده می نماید .

شیوه آموزشی که بادبادک را به نوعی بهترین آموزشگاه زبان کودکان در تهران نموده است و این موسسه از آن استفاده می کند کودکان شما بدون کوچکترین استرسی میتوانند با بازی و موسیقی و روشهای مختلف زبان انگلیسی را یاد بگیرند و ما به شما والدین عزیز توصیه می کنیم تا کودکان خود را در سنین ۳ تا 14 سالگی در آموزشگاه زبان ثبت نام کنید زیرا در نظر روانشناسان آموزش زبان دوم از سنین سه تا پنج سالگی و یا در سنین 7 تا 14 سال باید آغاز شود زیرا کودکان در این سنین به راحتی می‌توانند لحظه خود را تقویت کرده و در آینده بسیار راحت و با تسلط بیشتر به زبان انگلیسی صحبت کنند.

از ویژگی های مثبت این آموزشگاه دسترسی آسان و  وجود مربی های باتجربه و محیطی بسیار جذاب است. اگر تا بحال آموزشگاه زبان بادبادک را ندیده اید به شما توصیه می‌کنیم تا با ادرس های گفته شده مراجعه کنید و محیط  آموزشگاه و شیوه تدریس را خودتان مشاهده کنید و یا با تماس تلفنی مشاوره های لازم را دریافت کنیم.

 

24ژوئن2020

داستان ها پرطرفدارترین سرگرمی برای کودکان است . ما در این مقاله برای شما داستان انگلیسی جوجه اردک زشت برای کودکان + ترجمه را فراهم کرده ایم .

داستان و قصه همیشه طرفداران زیادی در بین کودکان دارد خانواده های عزیز میتوانند با استفاده از همین علاقه ، آموزش زبان انگلیسی به کودکان را آغاز کنند و زمینه ی بسیار مناسبی را در جهت آماده سازی ذهنی کودکان برای یادگیری زبان انگلیسی فراهم سازنند .

 

 

داستان انگلیسی جوجه اردک زشت برای کودکان + ترجمه

 

داستان انگلیسی جوجه اردک زشت برای کودکان + ترجمه

 

The ugly duckling

Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg

One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby

ducklings came out

Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came

out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck

Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re
ugly

The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends

‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the sheep. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go

away!’ said the horse

No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly

duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone

Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond

He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird!

‘Wow!’ he said. ‘Who’s that

‘It’s you,’ said another beautiful, white bird

‘Me? But I’m an ugly duckling

‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend

‘Yes,’ he smiled

All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever

 

داستان انگلیسی جوجه اردک زشت برای کودکان + ترجمه

 

ترجمه داستان انگلیسی اردک زشت 

 

جوجه اردک زشت
اردک مادر در مزرعه ای زندگی می کرد.
در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت.
یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق!
پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق!
جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد.
اردک مادر با خودش فکر کرد: عجیبه.
هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.
خواهر و برادرهایش به او می گفتند از اینجا برو.
تو زشتی!
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
گوسفند گفت: از اینجا برو!
گاو گفت: از اینجا برو!
اسب گفت: از اینجا برو!
هیچ کس نمی خواست با او دوست شود.
کم کم هوا سرد شد.
برف شروع به باریدن کرد.
جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
سپس بهار از راه رسید.
جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.
او پرنده ای زیبا و سفید بود!
او گفت: وای! اون کیه؟
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: اون تویی.
من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.
دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.
دوست داری با من دوست بشی؟
او لبخندی زد و گفت: آره.
همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.

 

داستان انگلیسی جوجه اردک زشت برای کودکان + ترجمه

 


حال می خواهیم یک آموزشگاه زبان کودکان در غرب تهران به شما معرفی کنیم. آموزشگاه زبان بادبادک یکی از بهترین آموزشگاه های ویژه کودکان در غرب تهران است.

آموزشگاه تخصصی زبان کودک بادبادک با استفاده از روش ها و شیوه های نوین زبان آموزان 3 تا 7 سال و 7 تا 14 سال را برای شرکت در آزمون های تافل و اخذ مدرک زبان انگلیسی تافل TOEFL برای کودکان ، آماده می نماید .

شیوه آموزشی که بادبادک را به نوعی بهترین آموزشگاه زبان کودکان در تهران نموده است و این موسسه از آن استفاده می کند کودکان شما بدون کوچکترین استرسی میتوانند با بازی و موسیقی و روشهای مختلف زبان انگلیسی را یاد بگیرند و ما به شما والدین عزیز توصیه می کنیم تا کودکان خود را در سنین ۳ تا 14 سالگی در آموزشگاه زبان ثبت نام کنید زیرا در نظر روانشناسان آموزش زبان دوم از سنین سه تا پنج سالگی و یا در سنین 7 تا 14 سال باید آغاز شود زیرا کودکان در این سنین به راحتی می‌توانند لحظه خود را تقویت کرده و در آینده بسیار راحت و با تسلط بیشتر به زبان انگلیسی صحبت کنند.

 

از ویژگی های مثبت این آموزشگاه دسترسی آسان و  وجود مربی های باتجربه و محیطی بسیار جذاب است. اگر تا بحال آموزشگاه زبان بادبادک را ندیده اید به شما توصیه می‌کنیم تا با ادرس های گفته شده مراجعه کنید و محیط  آموزشگاه و شیوه تدریس را خودتان مشاهده کنید و یا با تماس تلفنی مشاوره های لازم را دریافت کنیم.

23ژوئن2020

داستان ها همیشه در بین کودکان پر طرفدار بوده است . ما در این مقاله در ادامه ی داستان های ارائه شده به داستان کوتاه انگلیسی بلبل فلورانس + ترجمه میپردازیم.

قصه ی شب برای همه آشناست و یادآور روزها و شب های خوب کودکی است ، همانطور که میدانید و در مقاله های قبلی ذکر کرده ایم بهترین روش آموزش زبان انگلیسی به کودکان زیر 6 سال به صورت غیر مستقیم است ! خواندن قصه ی شب به زبان انگلیسی برای کودک ایده ی بسیار خوبیست .

شما با این روش هم کودک را در ساعات پایانی شب به آرامش دعوت میکنید هم ذهن او را با کلمات و جملات انگلیسی آشنا میکنید .

 

 

داستان کوتاه انگلیسی بلبل فلورانس + ترجمه

 

Florence Nightingale

Florence Nightingale was a nurse who saved many lives in the 19th century. She was named after the city of Florence in Italy, where her parents went after they got married in 1818. Her family was rich and they had two homes in Britain as well as servants. Florence was an unusual young woman for her time because she didn’t want to go to parties and get married. She wanted to be a nurse and help people. Her family didn’t want her to become a nurse because hospitals back then were dirty, horrible places. They were worried about her. In 1851, Florence went to Germany and learned all about nursing. It was hard work, but she loved it. In 1854, lots of British soldiers went to fight in the Crimean War. Army hospitals were filled with injured men, but there were no nurses and many men died. Florence and a team of nurses went to help. Florence worked 20 hours a day to make the army hospital a cleaner and safer place. She brought the men fresh food, she cleaned the hospital beds and she used clean bandages on the wounded soldiers. Soon, fewer men were dying. At night, Florence walked around the hospital. She talked to the injured soldiers and helped the men to write letters to their families. She carried a lamp and the soldiers called her ‘The lady with the lamp’. When Florence returned to England, people called her a heroine because of her amazing work in the Crimean War. Queen Victoria wrote her a letter to say thank you. She continued to work hard in Britain to improve hospitals and she was given a medal

called the Order of Merit. She was the first woman to receive this honour

 

فلورانس نایتینگل پرستاری بود که در قرن 19 جان انسان های زیادی را نجات داد . نام او از نام شهری به نام 19فلورانس نایتینگل گرفته شده بود .

خانوادهاش 1818فلورانس در ایتالیا گرفته شده بود؛ شهری که والدینش پس از ازدواج در سال ثروتمند بودند و در انگلستان دو خانه و همچنین خدمتکار داشتند. فلورانس در زمانهی خود زنی غیرعادی بود چون نمیخواست به مهمانی برود و ازدواج کند. او میخواست پرستار شود و به مردم کمک کند. خانوادهاش نمی خواستند او پرستار شود چون در آن زمان بیمارستانها مکان های به آلمان رفت و تمامی فنون پرستاری را 1851کثیف و هولناکی بودند. آنها نگران او بودند. فلورانس در ستتال آموخت. کار سختی بود ولی او عاشق این کار بود.

سربازان بریتانیایی بسیاری به جنگ کریمه رفتند. بیمارستانهای ارتش مملو از مردان مجروح 1854در سال بود، اما هیچ پرستاری وجود نداشت و مردان بسیاری جانشان را از دست دادند. فلورانس و گروهی از پرستاران به کمک رفتند. ساعت در روز کار کرد تا بیمارستان ارتش را به محلی پاکیزهتر و امنتری تبدیل کند. او برای مردان 20فلورانس غذای تازه میآورد، تختهای بیمارستان را تمیز میکرد و از باند تمیز برای سربازان استفاده میکرد. خیلی زود تعداد مرگ و میر سربازان پائین آمد. شبها، فلورانس در محوطه بیمارستان قدم میزد. او با سربازان زخمی گفتگو میکرد و به آنها کمک می کرد برای خانواده هایشان نامه بنویسند. او چراغی با خود می آورد و سربازان او را بانوی چراغ به دست نامیده بودند. وقتی فلورانس به انگلستان بازگشت ، مردم به دلیل کار شتگفتانگیزش در جنگ کریمه، او را بانوی قهرمان نامیدند. ملکه ویکتوریا نامه ی تشکری برایش نوشتتت. او همچنان به کار سخت بهبود بیمارستانها در بریتانیا ادامه داد و مدالی با عنوان نشان شایستگی دریافت نمود. او اولین زنی بود که این افتخار نصیبش می شد.

 


مطالب پیشنهادی :

داستان کوتاه انگلیسی تکه طلا برای کودکان

+

داستان کوتاه انگلیسی قلم موی سحرآمیز برای کودکان


می خواهیم یک آموزشگاه زبان کودکان در غرب تهران به شما معرفی کنیم. آموزشگاه زبان بادبادک یکی از بهترین آموزشگاه های ویژه کودکان در غرب تهران است.

آموزشگاه تخصصی زبان کودک بادبادک با استفاده از روش ها و شیوه های نوین زبان آموزان 3 تا 7 سال و 7 تا 14 سال را برای شرکت در آزمون های تافل و اخذ مدرک زبان انگلیسی تافل TOEFL برای کودکان ، آماده می نماید .

شیوه آموزشی که بادبادک را به نوعی بهترین آموزشگاه زبان کودکان در تهران نموده است و این موسسه از آن استفاده می کند کودکان شما بدون کوچکترین استرسی میتوانند با بازی و موسیقی و روشهای مختلف زبان انگلیسی را یاد بگیرند و ما به شما والدین عزیز توصیه می کنیم تا کودکان خود را در سنین ۳ تا 14 سالگی در آموزشگاه زبان ثبت نام کنید زیرا در نظر روانشناسان آموزش زبان دوم از سنین سه تا پنج سالگی و یا در سنین 7 تا 14 سال باید آغاز شود زیرا کودکان در این سنین به راحتی می‌توانند لحظه خود را تقویت کرده و در آینده بسیار راحت و با تسلط بیشتر به زبان انگلیسی صحبت کنند.

از ویژگی های مثبت این آموزشگاه دسترسی آسان و  وجود مربی های باتجربه و محیطی بسیار جذاب است. اگر تا بحال آموزشگاه زبان بادبادک را ندیده اید به شما توصیه می‌کنیم تا با ادرس های گفته شده مراجعه کنید و محیط  آموزشگاه و شیوه تدریس را خودتان مشاهده کنید و یا با تماس تلفنی مشاوره های لازم را دریافت کنیم.